یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ما رهگذر
داد می زد کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری؛ کوزه خالی می خرم.
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت اهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت؛ولی این زندگیست
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا:سفره خالی می خرید....
جالب بود.
واقعا جزء حقایق تلخ روزگاره.........
از اقای علی محمد محمدی به خاطر شعر زیبای انتظارشون تشکر میکنیم.این شعر جمعه همین هفته درج میشه .متشکر.