گاهی در زندگی انسان راه رو گم میکنه اینکه ناگهانی باشه یا تدریجی درست نمیدونم.اما بعدش یواش یواش دور و دور تر میشه طوری که امیدی به برگشتش نیست.روزها میگذرن و میرن اما هنوز...
تا اینکه ۱سال شد بعد ۲ سال و... البته این به آدمش بستگی داره.
تا اینکه یه روز وقتی تو حیاط نشستی به آسمون خیره شدی یهو بعضی از چیزا یادت میاد : که چرا وقتی خیلی از نعمت ها رو دارم باید اینجوری ناشکر و نا سپاس باشم!ها؟چرا؟بعد همه اون ناسپاسی ها مثل یه غول به نظرت میاد.بزرگ و نیرومند.هرررری دلت میریزه!!!
در برابر خدا نمیدونی از شرمندگی چی بگی و اونوقته که جایی برا اینکه از دیدش قایم بشی رو نداری و این ناتوانی و کوچکی تو رو در برابر دادار آسمان و زمین نشون میده.از ناراحتی گریه میکنی...و عذر میخوای و یاد این میفتی که آفریدگار تو بسیار توبه پذیر و بخشنده اس.از رگ گردنت بهت نزدیک تره و این تو رو شاد و دلگرم میکنه و طلب بخشش میکنی.متوجه میشی قبلا چشمات خیلی چیزا رو نمیدید اما حالا میبینی.و متوجه میشی که خدا دوست نداره مخلوق و بنده اش گمراه باشه و بیراهه بره.و باز هم بیشتر عشق خدا وارد قلب آدم میشه.بیشتر از هر وقت دیگه ای دوستش داری و دیگه دلت نمیخواد این حس رو از دست بدی.
مهربونی خدا رو با تمام وجودت حس میکنی و آروم میشی و هر کاری میکنی که از دستش ندی.
به امید اینکه همه آدم ها بهش برسن.الهی آمین
سپاس ایزد بزرگ و بلند مرتبه را سزد که هر چه داریم از اوست.از او هستیم و بسوی او بازمیگردیم.
نظر شما چیه؟خواهش میکنم بگین
واقعا نمیدونم چی بگم.بهش فکر میکنم.
جالب بود
منم با ساره موافقم.