میاندیشم که زندگی رویا است. پس بال و پری دارد به وسعت عشق. پس بیاندیش که اندازه عشق در زندگیت چقدر است؟ در کجای زندگیت است؟ راستش دلم به حال عشق میسوزد. چرا که سالهاست کسی را عاشق ندیدم؟ناگهان لحظه غربت میرسد و تو در مییابی که چقدر زود دیر شده است
مگر نمیدانیم برای هر کاری عشق لازم است. رهگذری آرام از کنارم میگذرد و بدون حس عشق میگوید: صبح بخیر... صدایش در صدای باد گم میشود و به گوش قلبم نمیرسد. زمان میگذرد و در انتهای راه میفهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی مانده است. حرفهایی که میتوانست راهی به سوی عشق باشد. حرفهای ناتمامیکه در کوچههای بن بست زندگی اسیرهستند.
ناگهان لحظه غربت میرسد و تو در مییابی که چقدر زود دیر شده است. یادت هست که هر روز دوست داشتن را به فردا میانداختی و حالا میبینی دیگر فردایی وجود ندارد.
سالها چشمت را به روی فرداها بستی و نمیدانستی و یا شاید نمیفهمیدی. اما امروز حرف حقیقت را باور میکنی. اما افسوس که خیلی زودتر از آنچه فکر میکردی دیر شده است...